بهرادبهراد، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره

خاطرات پسر کوچولوی ما

خواب و بهراد

بهراد ما، هر شب طی یک عملیات حساب شده، تا صبح، خواب را بر همه اهالی خانه ممنوع می کند. با فرا رسیدن صبح، بهراد خان که از این ماموریت بسیار خسته شده اند کل روز را در خواب ناز می گذرانند و به هیچ ترفندی هم چشم از چشم باز نمی کنند.      ...
31 مرداد 1392

بهراد در تهران

بهراد جان ما، جهت دیدار با خانواده مامان جان، برای اولین بار در عمر مبارکشان، به تهران تشریف فرما شدند. آقا بهراد جان چون خیلی خجالتی هستن، کلا از جاشون تکون نخوردن.   و کم کم از این وضعیت خسته شدن. و خجالت رو کنار گذاشتن. ...
27 مرداد 1392

بهراد و بزرگ خاندان

امروز، بهراد خدمت بزرگ خاندان رضازاده رسید و با ایشان دیدار کرد.      و عمو بزرگ وارد می شود  و خان عمو از این دیدار ابراز رضایت نمودند. و در ادامه بر سر مسائل مختلف توافقات خوبی حاصل شد. ...
25 مرداد 1392

و دایی وارد می شود.

بالاخره دایی جان از راه رسید و بهراد برای اولین بار چشمش به دایی و زن دایی جان روشن شد  بهرادخوش به حالت ببین دایی برات چی آورده  اوفففف چراغ هم داره. این هم عکس العمل بهراد بعد از دیدن هدیه دایی و زن دایی جان داییی جان متشکریم    ...
19 مرداد 1392

بهراد..... تلفن!!!!!

دیروز آقا بهراد لباس گاویشون رو پوشیدن و همینطور که منتظر دایی جان بودن خواب رفتن.     که یکی از دوستاش که با هم تویک ساعت به دنیا اومده بودن، به بهراد میس زد. بهراد هم پرید رو تلفن و زنگ زد به دوستش.   حالا چرا این همه عجله ما که نفهمیدیم!!!!! طرف گوشی رو برداشت و پچ پچ آقا بهراد شروع شد. اوه اوه انگار کار بالا گرفت.  سر این که کی چند دقیقه بزرگ تره دعواشون شد. بعد از یک مذاکره سخت و طاقت فرسا دو طرف با هم به تفاهم خوبی رسیدن. و در نهایت بهراد بابا، با صدای لالایی دوستش در کنار گوشی به خواب رفت. ...
19 مرداد 1392

مهمونی

دیشب خاله ها، دایی و مادر بزرگ بابا برای دیدن بهراد به خانه ما آمدن. کلی هم کادو برای بهراد (بخوانید بهراد، بدانید بابای بهراد) آوردن. دستشون درد نکنه.  البته ما چون خیلی غیرتی هستیم مهمون ها رو سانسور کردیم که جهانی نشن. و عکس العمل بهراد بعد از اولین دیدار با فامیل این هم بهراد در اولین لباس پلوخوری عمرش ...
18 مرداد 1392

من وپسرم

امروز من (بابا) و آقا بهراد با هم دست مردونه دادیم که در این چند روز هر چی هدیه براش آوردن مال باباش بشه. در عوض هم بابا به بهراد اجازه بده که عصرها هر روز بره تو کوچه فوتبال بازی کنه. البته صبح ها به نوبت می ریم نون می گیریم.  ...
18 مرداد 1392

عمو جون متشکرم

دیشب بهراد کلی خوش به حالش شد چون عموش یه بوگاتی آخرین مدل رو زد به نامش. خوش به حالت.  بهراد، مارو هم سوار می کنی؟  بابا یه استارت بزن دیگه دلمون رفت ...
17 مرداد 1392

به یادت داغ بر دل می نشانم

بابارضازاد عزیزم. می دانم که ما را می بینی و برای موفقیت ما دعا می کنی. برای بهراد کوجولوی ما هم دعا کن که سلامت و موفق باشه. همیشه یادت با ماست و همیشه حضورت در کنار ما احساس میشه. یا علی. ...
17 مرداد 1392